
خبرگزاری آریا - معلم ابتدایی شهرستان میامی در گفتوگو با دانشآموز کلاسش از اثرگذاری عمیق کلمات بر ذهن کودکان پرده برداشت.
به گزارش اداره اطلاعرسانی و روابطعمومی آموزش و پرورش استان سمنان، آتنا خیزاب آموزگار پایه سوم آموزشگاه 22 بهمن شهرستان میامی در تجربهنگاشت خود به موضوع تأثیر شگفتانگیز کلمات بر ذهن کودکان پرداخت .
وی اظهار داشت: در آغاز سال تحصیلی، کلاس پر از شور و انرژی بچههایی بود که هنوز با فضای درس و نظم مدرسه آشنا نبودند و بین این جمعیت شاد، دانشآموزی به نام ستاره، مانند جزیرهای تنها به نظر میرسید .
ستاره دختری باهوش؛ اما رفتارهایش غیر قابل پیشبینی بود. گاهی چنان پخته حرف میزد که آدم شک میکرد واقعاً یک کودک 9 ساله است و گاهی با الفاظ ناپسند، همکلاسیها و حتی معلمش را میآزرد. او مدام با بچهها دعوا و یا حتی با من لجبازی میکرد و عمداً رفتارش برخلاف گفتههایم بود و هرچه تلاش میکردم، نمیتوانستم او را با بقیه هماهنگ کنم تا اینکه یکروز، تغییری ناگهانی در رفتارش دیدم و ستاره آرامتر از همیشه به نظر رسید، کارهایش را منظم انجام داد و رفتارش عاقلانه بود .
زنگ تفریح، ستاره را در آغوش گرفتم و از او پرسیدم: تو که اینقدر دختر خوبی هستی؛ چرا گاهی رفتارهای ناشایست از خود نشان میدهی؟ !
ستاره فقط به من نگاه کرد و لبخند زد. اینبار سؤالم را تکرار کردم: دخترم! دوست دارم بدانم که چرا گاهیاوقات با کارهایت باعث ناراحتی من و دوستانت میشوی؟
اینبار ستاره با جدیتی غیر منتظره پاسخ داد: خانم اجازه.. چون میخواهم آدم بدی باشم !
با تعجب گفتم: چرا؟! یعنی نمیخواهی آدم خوبی باشی؟
گفت: نه! میخواهم بد باشم! خیلیبد .
وقتی علت را پرسیدم، پاسخش مرا به شدت تکان داد: چون خدا آدمهای خوب را زود پیش خودش میبرد! من نمیخواهم بمیرم! میخواهم آدم بدی باشم تا همیشه زنده بمانم .
کمکم پرده از راز رفتارهای عجیب ستاره برداشته میشد. از او پرسیدم: این موضوع را چهکسی به تو گفته است؟
ستاره پاسخ داد: پدرم گفت که چون مادرم خوب بود، خدا او را پیش خودش برد! خدا همهی آدمهای خوب را پیش خودش میبرد .
آن لحظه، پازل ذهنی من کامل شد. ستاره سوگوارِ مادری بود که پدرش، شاید از سرِ ناآگاهی، مرگش را به خوببودن نسبت داده بود .
با صبر و حوصله برایش از چرخه طبیعی زندگی گفتم و سعی کردم تصورات اشتباهش را درباره مرگ تغییر دهم. احساس کردم بخشی از حرفهایم را پذیرفت؛ اما میدانستم بخش دیگر، نیاز به زمان و شاید هم همکاری پدرش داشت .
وقتی با پدر ستاره صحبت کردم، تنها اشکهایش پاسخِ من بودند و آیا این میتوانست مجوز انتقال ترس به روانِ کودک باشد؟
با داستان ستاره به این نتیجه رسیدم که پاسخهای ناتمام ما بزرگترها به کودکان، ممکن است چه بذرهای وحشتی در ذهنهای کوچکشان بکارد، کلمات ما میتوانند زخم ایجاد کنند یا درمان باشند و بیان یک جمله ساده شاید بار سنگینی بر دوش کودکی بگذارد که معنای واقعی آن را درک نمیکند .