
خبرگزاری آریا - آموزگار دبستان مالک اشتر روستای ابراهیمآباد شهرستان میامی در تجربهنگاشت خود به بیان داستانی از همدلی و تلاش برای تغییر زندگی یک دانشآموز پرداخت.
به گزارش اداره اطلاعرسانی و روابطعمومی آموزش و پرورش استان سمنان، مهسا بیاری آموزگار پایه سوم دبستان مالک اشتر روستای ابراهیمآباد علیا شهرستان میامی که از عشق و علاقه وافر و فطری خود به کودکان، قدم در راه آموزگاری گذاشت، در تجربهنگاشت خود به بیان داستانی روایی از عشق، همدلی و تلاش برای تغییر زندگی یک کودک پرداخت که میتواند الهامبخش دیگر آموزگاران و والدین باشد .
بیاری اظهار داشت: روز اول مهر با علاقه و اشتیاق فراوان وارد کلاس شدم. در بین هیاهوهای کودکانه دانشآموزان، شلوغی یکی از آنها به طرز عجیبی جلب توجه میکرد، گویی به منبعی از انرژی بیپایان و گریزناپذیر متصل بود .
در روزهای بعد متوجه شدم این پسرک پر سروصدا و بیپروا که نامش رضا بود اصلاً بین دانشآموزان محبوب نبوده و از بدِ روزگار هم بیقرار و ناسازگار بود و هم در کلاس احدالناسی از دستش در امان نبود .
پس از اینکه مطمئن شدم رضا دانشآموزی در حد اعلای بیشفعالی است و تمامی فاکتورهای این اختلال را به دوش میکشد با خودم فکر کردم که چگونه میتوانم افق دیدی تازه بر دنیای شلوغِ خاموشش باز کنم؟! ناگهان متوجه سیل عظیمی از والدین خشمگین شدم که از آزار و اذیتهای مداوم رضا شاکی بودند و تصمیم داشتند دستهجمعی به اداره آموزش و پرورش بروند و خواستار انتقال بیچون و چرای رضا به مدرسه استثنایی یا حداقل اخراجش شوند .
با رفتنش و حتی اخراج یا ترک تحصیلش، جماعتی ازجمله خودم نفس راحتی میکشیدند و سالی آرام و عاری از دغدغه و انهدام را پشت سرمیگذاشتند؛ اما سکوت و سکون من به قیمت قتل عمدی روح و زندگی طفلی معصوم تمام میشد و مرزهای انسانیت و شرافتم را رو به نابودی میکشاند و اینجا بود که تصمیم گرفتم با رسالتم همسو شوم .
متقاعد کردن خانواده رضا برای مراجعه به روانپزشک و دارودرمانی، کاری بسیارسخت و نشدنی بود؛ ولی اولین و ضروریترین اقدامِ ممکن بود برای اینکه رضا تاوان نورونهایی را میداد که هیچ حق انتخاب و کنترلی رویِشان نداشت .
سرانجام با تلاش و انرژی فراوان، رضا تحت درمان قرار گرفت؛ امّا نیاز به خانوادهدرمانی و همچنین همت افزون و پرتوانی از من میطلبید برای زدودن رنگ سیاهی که رضا در رنگآمیزی خودش در نقاشیها استفاده میکرد و نشان از خودانگاره تکهپاره و تیرهای بود که بر تمام وجودش سیطره داشت و کمرنگکردن درماندگی آموختهشدهاش که بیارتباط با طرد شدنهای مداوم و مکررش نداشت .
با توجه به تکانشگری و سیستم متفاوت پاداش مغزش، تنها تحریکات و تشویقات فوری برایش اثربخش بود و مداومت در این امر نیز حائز اهمیت بود و قدم به قدم و باهم باید پیش میرفتیم، توجه به ابعاد مثبت و حتی کوچک وجودش را بیشتر کردم؛ چون او در هرحال توجهی را که میخواست از محیط میگرفت؛ اما به منفیترین شکل ممکن و من سعی کردم این توجه را پیشاپیش و در زمینه پیشبُرد اهداف و تشویقهای فوری که منطبق با طبیعتش بود به او عطا کنم و همچنین از انرژی زیادش برای ارتقا اعتماد به نفس خودش استفاده کنم و مسئولیتهایی در سطح مدرسه و کلاس به او بسپارم .
رضا در مهارتهای عملی، هوش مکانیکی و حافظه تصویری، استعدادی بینظیر داشت بههمین دلیل توانست در سطح مدرسه، درس و همچنین ورزش درخشش ویژهای داشته باشد و من در کنار همراهی با او تمام تلاشم را میکردم که کمی مهربانتر و همدلتر به زوایای ذهنی ناخواستهاش و گاه خستهاش بنگرم و حال از آغاز تاکنون دو فصل است که میگذرد و امروز 10 مدادِ رنگی به رضا دادم و چشمهایم را بستم و از او خواستم که یکی از رنگها را برای کشیدن نقاشی از خودش به دلخواه حذف کند و با مابقی مدادها شروع کند .
چشمهایم را باز کردم، مداد سیاه در جعبه مدادرنگیها بود و دیگر تنهاییاش را با رضا قسمت نمیکرد و خورشید نقاشی رضا لبخندزنان میدرخشید و این یعنی؛ من رسالتم را به درستی انجام دادهام .